دوران کودکی و نوجوانیام را در یکی از باغهای اطراف کرج گذراندم؛ روزگاری که هنوز باغها از بین نرفته بودند و جایشان را آپارتمانها و شهرکها نگرفته بود.عالمی داشتیم با بچههای محل؛ در کوچهباغها آنقدر بازی کردیم تا قد کشیدیم. همزمان با بزرگشدنمان، جنگ هم بود. همبازیهایمان، پسرهای بزرگتر از ما که در کوچهباغها بازی میکردند، یکییکی رفتند و دیگر بازنگشتند… شهید شدند. ما ماندیم با انبوهی از خاطراتمان.
روبروی باغها و کوچههایمان، از دور، رشتهکوههای زیبای البرز دیده میشدند؛ سینه سپر کرده، گویی نگهبان ما بودند…
چه زیبایی شگفتانگیزی داشت تماشای کوهها و طلوع آفتاب طلایی و دلانگیزش هر صبح.
در میان آن رشتهکوههای مقاوم و ستبر، در بلندترین قلهای در نزدیکی کرج، «قبهی سفیدی» دیده میشد که در خیال کودکانهام همیشه تصور میکردم چون کوهها دورند و سرد، پس آن بالا همیشه برف است و کوهنوردها آنجا رفتهاند و «آدمبرفی» ساختهاند… و حالا من و همبازیهایم از پایین آن قبهی سفید را میبینیم.
شبی از شبهای سالهای جنگ، زمانیکه هواپیماهای بعثی به تهران حمله کردند، دیدم از آن قبهی سفید آتش برمیخیزد.
در آن دوران نوجوانی، وقتی با شروع حمله دشمن برقها میرفت و در تاریکی میماندیم تا وضعیت سفید اعلام شود، من در حیاط خانهباغمان ماندم.
به حرف مادرم گوش ندادم و بیرون ماندم.شروع کردم به شمردن آتشهایی که با صدای بلند از سمت قبهی سفید بلند میشدند.
باز در همان دنیای نوجوانی، از خواهر بزرگترم پرسیدم: “این آتشها چیست؟”گفت: “ضد هوایی میزنند تا هواپیمای دشمن را بزنند…”آن روزها هنوز برایم مبهم بود… تا آنکه بزرگتر شدم و در داستانها خواندم که در گذشتهها، قلعهها و دژهایی در شهرها بودند که نگهبانانشان برای محافظت از مردم، بالای برجها کشیک میدادند. اگر دشمن نزدیک میشد، به شهر خبر میدادند تا آماده دفاع شوند.
حالا اما، محافظت از شهرمان را همان جایی بر عهده داشت که ما در کودکیمان به آن میگفتیم «قبه سفید»…
همانجا که آرزو داشتیم یک روز به آن بالا برویم و از نزدیک آدمبرفی خیالیمان را ببینیم…
بزرگ شدیم و فهمیدیم آنجا کجاست…و امروز عصر، وقتی به خانه خواهرم در عظیمیه کرج میرفتم، در اتوبان ناگهان سر برگرداندم تا «قبه سفید» را ببینم… اما ندیدمش.
جگرم سوخت.بغضی سنگین در گلویم نشست…صهیونیست ابله به قبهی سفید کودکیهایم تجاوز کرده بود.
چند لحظه نای رانندگی از دستم رفت و خاطرات کودکی چون نوار فیلم از مقابلم رژه رفتند…
آه… آه… نفس عمیقی کشیدم، اما اشک امانم نداد
آهسته رفتن را به سرعت ترجیح دادم و دیگر نمیدانستم چه بگویم…
در مسیر، با خود اندیشیدم:دوباره میسازیمت، ای قبهی سفید…جایی که تا پای جان از شهرم حفاظت کردی؛
چون قلعههای داستانهای پیشینیان،دوباره برپا خواهی شد و قهرمانانه خواهی ایستاد…و دوباره شهر، در آغوش سینهی ستبرت در امان خواهد ماند…تو تا همیشه تاریخ، استوار میمانی و میدرخشی…قبهی سفیدِ رشتهکوههای البرز، دوستت دارم.
در تهران ماندم… تا روایتهای این دوازده روز را بنویسم.